بانگ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران می رسم از آسمان
برکه! عاشق برآور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آنگاه خواب!؟
جلال الدین محمد مولوی
روزی روبرت دو ونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی ، پس از بردن مسابقه و
دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران
وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود .
شقایق گفت با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز
نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته
صفحه قبل 1 صفحه بعد